ریپورتاژ آگهی
سفر به نیك‌شهر و روستاهای دیگر سیستان‌ و بلوچستان

سفر به نیك‌شهر و روستاهای دیگر سیستان‌ و بلوچستان

سه ساعت بعد از چابهار، دوساعت بعد از نیك‌شهر، هیجان آغاز می‌شود. در شب، در تاریكی. در چراغ‌های روشن یك مدرسه سه‌كلاسه، با تمام لامپ‌های صدی كه دارد.
  • 1401/02/13
  • استان : سيستان و بلوچستان
  • شهر : نيک شهر
  • دسته : دانستنی های سفر
آدرس : نیك شهر-نیك شهر
تلفن : 66059000-021

سفر به نیك‌شهر و روستاهای دیگر سیستان‌ و بلوچستان-li1iAAaFbd

 سه ساعت بعد از چابهار، دوساعت بعد از نیك‌شهر، هیجان آغاز می‌شود. در شب، در تاریكی. در چراغ‌های روشن یك مدرسه سه‌كلاسه، با تمام لامپ‌های صدی كه دارد. مدرسه چندكلاسه حضرت زهرا. هیچ دانش‌آموزی تا به حال ساعت نه شب به مدرسه نیامده بوده. همه هستند.
 
دخترها و پسرها. پدرها و مادرها. باید خبری باشد. خانم معلم و آقا معلم، خانه‌به‌خانه بچه‌ها را خبر كرده‌اند. روزهای آخر‌ سال است. مدرسه در دل شب، همراه با ستاره‌ها می‌درخشد. مدرسه دیواری ندارد. دو خودرو پیكاپ وسط حیاط خاكی منتظرند. چشم‌های بچه‌ها با تعجب دوروبر را می‌كاود. مادرها با چادر و مردها با دستار روی‌شان را پوشانده‌اند. دل‌شان به حضور آقا و خانم معلم گرم است. می‌نشینند پشت نیمكت‌ها و خیره، به دست‌های پر نگاه می‌كنند. جعبه‌های كفش تا سقف بالا رفته است. صورتی و قرمز برای دخترها، طوسی و سبز برای پسرها.
 
 اینجا چاقی مرض شایعی نیست
 عادل زانو می‌زند. می‌نشیند روی زمین. دخترها یك‌به‌یك مثل سیندرلاهای كوچك و فراموش‌شده، با خجالت پای لخت‌شان را نشان می‌دهند. پایی كه اگر خوشبخت باشد، تنها یك دمپایی كهنه و پاره آن را پوشانده است.
 
عادل مهربانی می‌كند. صورت دختر كوچولوها را می‌بوسد و با شعر و قصه كفش پای‌شان می‌كند. صورت دخترها از شرم و خوشی گل می‌اندازد. خنده‌شان را با دست پنهان می‌كنند و جای‌شان را به دخترهای دیگر می‌دهند. غریبه‌ها با خود یك سیاه آورده‌اند. بچه‌ها اسم حاجی‌فیروز را هم نشنیده‌اند. معین صورتش را سیاه كرده و با لباس قرمز دایره زنان از این كلاس به آن كلاس می‌رود و برای بچه‌ها ارباب خودم سلام‌علیكم می‌خواند. دخترها با خجالت می‌خندند، ولی پسرها دم می‌گیرند و جواب می‌دهند. اوستا محمود هم آن وسط با حاجی‌فیروز می‌رقصد و شادی بچه‌ها چندبرابر می‌شود. دست یكی دو تا از پسرها را هم می‌گیرد تا بیایند با او رقص و شادمانی كنند. تمام اینها برای بچه‌ها یك خواب است. یك رویای قشنگ. مادر و پدرهای‌شان آن‌طرف‌تر كیسه‌های آرد هدیه می‌گیرند و خودشان كفش. مگر می‌شود.

مریم مقنعه سفید سرش است. مادربزرگش پیر است. خیلی پیر. به سختی با چوبی شبیه به عصا راه می‌رود. مریم مادربزرگ را به صف زن‌ها می‌آورد. مادر مریم مرده است. مادرش كه می‌میرد، پدرش هم او و خواهر كوچكترش را رها می‌كند و می‌رود. آنها می‌مانند و خانه‌ای كپری.


خانم معلم متوجه می‌شود زنگ‌های تفریح مریم هیچ‌وقت در حیاط نیست. یك‌روز به دنبالش می‌رود. مریم را می‌بیند كه تكه‌ای نان خشك و خالی می‌خورد و كنار قبر مادرش نشسته و با او حرف می‌زند. از همان‌جا به بعد مریم دخترخانم معلم می‌شود. بیشتر با او مهربانی می‌كند. بیشتر هوایش را دارد. مادربزرگ دستش خالی است و بیشتر وقت‌ها چیزی برای خوردن ندارند. خانم معلم گفته هر روز صبح برایت لقمه می‌آورم. مریم خجالت كشیده و قبول نكرده. گفته نمی‌شود هر وقت كه گرسنه‌ام به شما بگویم. مریم چشم‌هایش انحراف دارد. بچه‌تر كه بوده سخت زمین خورده و چشم‌هایش تابه‌تا شده است. او نمی‌داند با یك عمل جراحی خیلی ساده چشم‌هایش درست می‌شود. 

سفر به نیك‌شهر و روستاهای دیگر سیستان‌ و بلوچستان-DGMmYimfXG
سبزبالا

راه دور است. دور و صعب‌العبور. ماشین‌ها با تمام قدرت‌شان به سختی گردنه‌ها و زمین سنگلاخ و پردست‌انداز را طی می‌كنند. سرها مدام به سقف ماشین كوبیده می‌شود. شاید این‌جا ته دنیا باشد. ماشین‌ها دیگر به كوه رسیده‌اند. این‌جا سبزه بالاست. دهی دوردست، ساخته‌شده از چوب‌های درختان نخل. بچه‌های سبزه‌بالا و چند ده آن طرف‌تر سال‌هاست كه در كپر درس می‌خوانند. آنها تصوری از مدرسه‌ای غیر از كپر ندارند و حالا برای نخستین‌بار در تمام عمر كودكانه‌شان، برای‌شان یك مدرسه واقعی ساخته شده است. یك مدرسه دو كلاسه با حیاطی به وسعت دشت.

كلنگ دبستان امام‌رضا از چند ماه قبل زده شده بود و حالا باید افتتاح می‌شد. نمی‌شد دست خالی رفت. نمی‌شد بچه‌هایی را كه تا دیروز در كپر درس می‌خواندند برد توی دو تا اتاق خالی و گفت این‌جا مدرسه است.


مدرسه باید شكل مدرسه باشد. فراخوان دادند. هر كس با هر توانی كه داشت جلو آمد. حتی از تهران هم لباس و فرش و موكت و ظرف بارگیری شد و رفت مشهد. جداسازی و دسته‌بندی در مشهد بود و از همان جا تریلی راه افتاد سمت نیك‌شهر. جنوبی‌ترین شهر در استان سیستان‌وبلوچستان. خانم اربابی كمردرد دارد و با هواپیما آمده. اما پسر خودش و آقا محمود و معین و مهریار با خودرو شخصی ‌هزار كیلومتر راه را كوبیدند و رسیده‌اند نیك‌شهر. پای ثابت همه سفرهای كمك‌رسانی، بچه‌های هلال‌احمر هستند كه با جان و دل تا پایان سفر در كنار گروه هستند.

این‌جا، در تمام راه یك كودك چاق هم ندیده‌ایم. این‌جا چاقی مرض شایعی نیست. این‌جا آنچه رایج است فقری دردناك است كه چون طوفانی سهمگین آدم‌ها را در خود فرو می‌دهد. این‌جا سهم آدم‌ها از  خوشبختی تكه‌ای نان خشك و یك دمپایی پاره است. اغلب كودكان پای برهنه از كپرهای‌شان تا مدرسه پیاده می‌آیند. راهی دور، طولانی. سرما و گرما. بدون لباس كافی و اغلب گرسنه. این‌جا آدم‌ها اگر خیلی دست‌شان به دهان‌شان برسد، روزی یك وعده غذا می‌خورند. نه پلو و خورشت، نه مرغ و گوشت و ماهی و نه حتی چیزهای دیگر.
 
 نان و كشك، نان و شیر. نان و پیاز. این‌جا مادرهایی هستند كه شب‌ها در تاریكی می‌روند میدان‌های میوه، تا میوه گندیده جمع كنند برای بچه‌های گرسنه.  بی‌آبی همه‌چیز را نابود كرده است. دام‌ها از بین رفته‌اند و كشاورزی نابود شده است. مردمی كه تا دیروز، نیاز شهری‌ها را برطرف می‌كردند، امروز نیازمند كیسه‌ای آرد برای ادامه زندگی هستند. نه آسمان روی خوش نشان‌شان می‌دهد، نه زمین كه مثل دست مردها خالی است. كپرنشینان راه به هیج‌جا ندارند. نه راه پیش دارند، نه پس.
 
چوب زور بالای سرشان است كه روستای‌شان را ترك نكنند، چون روستاهای خالی از سكنه، خانه اشرار و سركردگان می‌شود. وقتی هم كه هستند، شكم‌شان هم حتی به سختی سیر می‌شود. خودشان را با بدبختی به شهر هم كه برسانند، جز حاشیه‌نشینی و بدبختی‌های دیگر هیچ سرنوشت دیگری ندارند. این است حال‌وروز مردمانی كه زمانی حداقل دست‌شان در جیب خودشان بود و برای گرفتن یارانه‌های چهل‌وپنج‌هزار تومانی روزشماری نمی‌كردند.

بدبختی بدبختی می‌آورد. این‌جا آدم‌های گرفتار افیون كم نیستند. یك وقت می‌روی داخل یك كپر، از شوهر و زن و پدربزرگ و عمو و عمه و بچه همه معتادند، نه از سرخوشی، از فقر، از بیچارگی، برای فراموش كردن، برای فرار از جهنم زندگی. مردهایی می‌بینی كه ساعت‌هاست دست‌شان زیر چانه، روی دو پای خود نشسته‌اند و جایی دور را نگاه می‌كنند. بچه‌ها در خاك لول می‌خورند و زن‌ها در تاریكی كپر سوزن‌دوزی می‌كنند. چشم‌های‌شان كور می‌شود تا دو سه ماهه كار روی پارچه تمام شود و كسی از شهر بیاید و صدتومان، دویست تومان كف دست‌شان بگذارد تا روزی‌شان بگذرد.
 
سوزن‌دوزی زنان این روستاها آن‌قدر زیباست كه زمانی لباس شاه و فرح را همین زن‌ها سوزن‌دوزی می‌كرده‌اند. هنوز در موزه كاخ سعدآباد سوزن‌دوزی زنان سیستان‌وبلوچستان نگهداری می‌شود. اما هیچ مدیریت، هیچ تعاونی‌مانندی برای ساماندهی آنها وجود ندارد. روی هر پارچه‌ای كه به دست‌شان برسد، كار می‌كنند. درحالی‌كه می‌شود به‌عنوان یك صنعت دستی زیبا سامان‌دهی بشود، با برنامه‌ریزی پیش برود و برای خانواده‌ها ایجاد شغل باشد.

تا چشم كار می‌كند، داخل هر كپر كه بروی بچه‌ها لول می‌زنند. بچه پشت بچه. این‌جا زن‌ها شیربه‌شیر می‌زایند. هیچ تصوری از پیشگیری هم وجود ندارد. این‌جا آدم‌ها در فقر به دنیا می‌آیند و در فقر می‌میرند و افسوس از هم‌تازی فقر فرهنگی و فقر اقتصادی كه دودمان آدمی بر باد می‌دهد. 

در روستای سبزه‌بالا جشن است. این مردم هرگز شادی ندیده‌اند. عیدی هم اگر بوده، قربان و فطر است كه كپربه‌كپر به هم سری می‌زنند و تبریك می‌گویند. باورشان نمی‌شود. یك‌دفعه مهم شده‌اند. خودشان و بچه‌های‌شان با هم.
 
معین آن پشت‌ها، لباس قرمز پوشیده و صورتش را سیاه كرده. اوستا محمود هم با آن قلب مهربانش شده دستیار حاجی فیروز و برای بچه‌ها معركه گرفته و می‌رقصد. نه بچه‌ها، نه پدر و مادرهای‌شان هیچ‌وقت سیاه ندیده‌اند. بلد نیستند به شوخی‌های سیاه بخندند. نمی‌دانند باید جواب شعرهای سیاه را بدهند و مثل اوستا محمود بیایند وسط بروبیابان و شادی كنند. آخرین كارهای بنایی مدرسه دارد تمام می‌شود. خانم ساره باور هم همراه ما است. رئیس آموزش‌وپرورش نیك‌شهر.
 
نخستین دختر تحصیلكرده در تمام نیك‌شهر و روستاهای اطراف. ارشدش را در تهران خوانده. دكترا هم قبول شده بوده، اما این پست كه به او پیشنهاد می‌شود، تهران و درس را رها می‌كند و برمی‌گردد به نیك‌شهر. مردم از شهر تا روستا همه او را می‌شناسند. او عصاره موفقیت آدم‌های فراموش‌شده است. محكی برای توانستن. او نخستین زنی است كه پستی تا این اندازه مهم به او واگذار شده است. اهل پشت میز نشستن نیست و مدام از این روستا به آن روستا می‌رود. آرزویش جمع‌شدن همه مدرسه‌های كپری است. برای همین مدام درحال گفت‌وگو با آدم‌های خیر در تمام ایران، برای ساخت مدارس روستایی است. مدرسه‌هایی كوچك كه پول زیادی برای ساخته‌شدن نمی‌خواهند.

تابلوی مدرسه نصب می‌شود. دانش‌آموزان با خجالت دست می‌زنند. نیمكت‌های سبز رنگ و نو، زیر نور خورشید می‌درخشند. حجب و حیایی كه سال‌هاست میان ما شهری‌ها رنگ باخته، در این كوه و كمر، در این تكه فراموش‌شده از دنیا چشم را می‌نوازد. بكربودن این كودكان به طرز دردناكی غم‌انگیز است. یاد سفر كرمان می‌افتم. وقتی به دختربچه‌ای كوچك عروسكی دادیم، او به‌شدت ترسید، خودش را پشت مادرش پنهان و با صدای بلند شروع به گریه كرد.
 
او در تمام عمرش هرگز عروسك ندیده بود و تصوری از اسباب‌بازی نداشت. باز یاد روستایی كپرنشین افتادم كه قوت مردمش نان و یونجه بود. به تهران كه برگشتم داشتم این را برای یك خانم متمول و تحصیلكرده شهری تعریف می‌كردم. به امید جلب كمك. آن خانم محترم با ذوق‌زدگی گفت، چه جالب، اتفاقا ما در تمام سالادهای‌مان از جوانه شبدر استفاده می‌كنیم. خیلی مقوی است. میان ماه من تا ماه گردون، حكایت از زمین تا آسمان است.

ارباب خودم سلام‌علیكم. صدای معین است كه در دشت پیچیده. این چند روز بالای بیست و دو سه روستا رفته‌ایم و معین بدون خستگی خوانده و برای بچه‌ها شادی آورده. لحظاتی را دیده‌ام كه گریسته و خوانده. آن‌قدر كه رد اشك، سیاهی صورتش را پاك كرده. نشاسته گرم خورده و خوانده. عادل و عارف، دوقلوهای خانم اربابی هستند و هر دو دانشجوی عمران و دست راست و چپ مادرشان. دانشجوهای دیگر هم از فعالیت‌های نیكوكارانه مادرشان خبر دارند. متقاضیان زیاد هستند و هربار دو سه دانشجو برای كمك، همراه می‌شوند. این بار معین و مهریار از مشهد و حامد سوداچی از تهران آمده‌اند. اوستا محمود پای ثابت سفرهاست. انگار كه اگر او نباشد، سفری هم در كار نیست.
 
اوستا محمود پیر نیست. از سر عادت محمود استاد محمد را اوستا محمود صدا می‌كنیم. نزدیك حرم مانتوفروشی دارد. قصه‌اش این است كه خانم اربابی وارد مغازه‌اش می‌شود كه صددست مانتو سفارش بدهد برای دخترهای كرمانی. كی؟ آخرهای اسفند یك‌سال قبل. همین‌طور كه صحبت می‌كرده، تلفن پشت تلفن زنگ می‌خورد كه حاج خانم هیچ‌جا بلیت پیدا نمی‌شود. نه قطار و اتوبوس و نه حتی هواپیما. حالا چی، تریلی هم دیشب بارگیری كرده و راه افتاده چه كنیم.
 
 اوستا محمود كنجكاو می‌شود كه بداند قصه چیست. همان جا می‌فهمد كه خانم اربابی شانزده‌ سال تمام است كه كارش كمك به فقیرترین روستاهای ایران و ساخت مدرسه است. در دم چندین دست مانتو هم خودش هدیه می‌كند و می‌گوید آدرس بدهید شش صبح با ماشین خودم می‌آیم دنبال‌تان. تا خود صبح خانم اربابی و همسر و دوقلوها باور نمی‌كنند كه آقا محمود بیاید. فكر می‌كنند یك احساس زودگذر بوده و تمام. آخر كی می‌آید شب عیدی در مغازه‌اش را ببندد و با آدم‌هایی كه نمی‌شناسد راه بیفتد بروبیابان برای كمك رسانی. اما، درست ساعت شش صبح زنگ به صدا درمی‌آید.


اوستا محمود نقش یك بچه كوچولو را بازی می‌كند و بچه‌ها را می‌خنداند. دست‌هایش پر از هدیه است. سفره بزرگ هفت‌سین چیده می‌شود و بچه‌ها یك عكس یادگاری قشنگ می‌گیرند. امروز برای سبزه‌بالایی‌ها، روز نخستین‌هاست. روز چیزهایی كه هرگز ندیده‌اند.
 
كمی آن طرف‌تر از ساختمان كوچك مدرسه، تكه‌های حصیر باقی‌مانده از مدرسه كپری به چشم می‌خورد. بچه‌ها با روپوش و كفش نو و كیسه‌هایی پر از برنج و روغن و رب و ماكارانی و شیرینی راهی كپرهای خود می‌شوند تا قصه روزی را برای خانواده‌های‌شان تعریف كنند كه شاید تا پایان عمر نه برای‌شان تكرار شود و نه فراموش.

سفر به نیك‌شهر و روستاهای دیگر سیستان‌ و بلوچستان-dmhkxd0j6I
زیردان
باد می‌وزد. هوهویش چنان بلند و كشدار است كه صدابه‌صدا نمی‌رسد. چند دختر كوچك و بزرگ سینی‌هایی پر از رخت و ظرف روی سر گذاشته‌اند تا جایی دورتر از روستا بروند برای شست‌وشو. بعد از سال‌ها، امسال زمستان، ابرها باریده‌اند و چشمه‌مانندی درست شده است. دخترها می‌گویند همین پاییز دو زن از این روستا مرده‌اند. موقع به دنیا آوردن بچه‌های‌شان. می‌گویند این‌جا از شهر آن‌قدر دور است كه اگر كسی بیمار شود باید بمیرد. روستاییان ماشین ندارند. حداكثر ممكن است كسی پیدا بشود و موتور داشته باشد.
 
می‌پرسند جاده را دیدید؟ ما این‌جا راه نداریم. زن حامله یا اصلا اگر كسی مریض شود، مگر می‌شود روی موتور او را برد شهر؟ از نیك‌شهر تا این‌جا هفتاد هشتاد كیلومتر بیشتر نیست. اما آن‌قدر سنگ و دست‌انداز دارد كه سه‌ چهار ساعت هم بیشتر است. آدم مریض یا زن زائو با آن شكم تاب می‌آورد؟

دور و برمان شلوغ‌تر می‌شود. مردم همدیگر را خبر می‌كنند. این‌جا اغلب آدم‌ها شناسنامه ندارند، یعنی هیچ‌هویتی ندارند، یعنی حتی یارانه‌ای هم به آنها تعلق نمی‌گیرد كه از گرسنگی نمیرند. التماس می‌كنند كه كسی بیاید روستا تا به آنها شناسنامه بدهند. یكی دو نفر هم نیستند. در سرخس و روستاهای اطراف كرمان نیز با این مشكل جدی روبه‌رو شده بودم. خانم باور می‌گوید متاسفانه ما هم نمی‌توانیم كاری كنیم. بارها به اداره‌های مرتبط اطلاع داده‌ایم. می‌دانند، اما كاری نمی‌كنند. ما اجازه داده‌ایم بچه‌های بدون شناسنامه درس بخوانند، اما به آنها مدركی داده نمی‌شود.

زیردان هفده پارچه‌آبادی است. اسمش آبادی است. اما تا چشم كار می‌كند كپر است و كپرنشین  و گله‌های كوچك بز. آغل بزها هم از كپر است. در این دنیای فراموش‌شده، بزها مایه حیات و زندگی‌اند. اما آدم‌های بیمار كم نیستند. زن‌ها و مردهایی كه معلوم است با یك ویزیت ساده پزشك، با یكی دو قلم دارو حال‌شان خوب می‌شود. اما زیردان؛ زیردان‌های تكثیرشده در تمام ایران از یاد رفته‌اند. یاد پیرمرد كپرنشینی می‌افتم كه به عمرش دكتر ندیده بود. چشم‌هایش آب‌مروارید داشت. خیری پیدا شد و از روستا، او را برای مداوا به شهر برد. اما هر بار كه از در بیمارستان تو می‌رفت و چشمش به دكتر می‌افتد، آن‌قدر دچار ترس و استرس می‌شد كه فشارش به طرز ترسناكی بالا می‌رفت. این داستان پنج دفعه تكرار شد و آخر هم پیرمرد بینایی هر دو چشمش را از دست داد و كور شد.
 
این‌جا هم زن جوانی است كه كودكی دو سه ساله به آغوش دارد و شكم برآمده‌اش از زیر چادر بلوچی‌اش پیداست. می‌گویم مگر عجله داشتی. خجالت می‌كشد و جواب می‌دهد كه حامله نیست. اما دل‌دردهای شدید دارد و شكمش مدام دارد بزرگتر می‌شود. با التماس می‌خواهد برایش كاری كنیم. اما... 

سفر به نیك‌شهر و روستاهای دیگر سیستان‌ و بلوچستان-XRPbpGvjld
خانه معلم
دورتر كنار دو بشكه بزرگ آب چند مرد دور هم نشسته‌اند و بلندبلند حرف می‌زنند. یكی از مردها لخت‌شده، روی صندلی نشسته و مرد دیگر درحال كوتاه‌كردن موهایش است. مرا كه می‌بینند با تعجب خودشان را جمع‌وجور می‌كنند و می‌پرسند از كجا آمده‌ام.

معلم‌های حق‌التدریسی هستند. همه‌شان. شش ماه تمام است كه حقوق نگرفته‌اند و باز می‌ترسند حرف بزنند، چون ممكن است شغل‌شان را از دست بدهند. برای صرفه‌جویی و رساندن سر و ته ماه به هم تا جایی كه بشود همه كارهای‌شان را خودشان انجام می‌دهند. مثل همین حالا كه یكی‌شان سلمانی شده و موی بقیه را كوتاه می‌كند.

دست‌شان آن‌قدر تنگ است كه حتی برای پول بنزین موتورشان هم مانده‌اند. برای همین هفته‌به‌هفته برمی‌گردند شهر پیش زن و بچه‌های‌شان. خانه معلم درحقیقت یك مدرسه دو كلاسه است با یك آبدارخانه خیلی كوچك كه خانه هفده معلم هم شده است. میزوصندلی كلاس بزرگتر را برداشته‌اند. یك موكت مندرس پهن كرده‌اند و به دیوار هم برای آویزان‌كردن لباس‌های‌شان چند تا میخ كوبیده‌اند. همین، شده خانه معلم.  در كلاس بغلی هم كه قد یك كف دست است، درس می‌دهند. كلاسی كه به پنجره‌هایش جای شیشه، كاغذ و نایلن چسبانده‌اند و جای جنب خوردن هم ندارد. هر معلم به یك ده می‌رود و درس می‌دهد. شنبه‌ها صبح زود در دل كوه و كمر راه می‌افتند تا به موقع چراغ تعلیم و تربیت را روشن سازند! و ته چهارشنبه غروب برمی‌گردند شهر. چون پول ندارند هر روز باك موتورشان را پر كنند تا این همه راه را بروند و بیایند. سرویسی هم كه وجود ندارد. خودشان باید دست‌شان را داخل جیبی كنند كه هیچی تویش نیست.

این هفده معلم كه شش‌ماه تمام است حقوق نگرفته‌اند و صدای‌شان هم از ترس از دست‌دادن كارشان درنمی‌آید، خودشان می‌پزند و می‌شویند و رفت‌وروب می‌كنند. از آبدارخانه كوچك بوی غذا می‌آید. در قابلمه رویی را برمی‌دارم. عدس‌پلو با برنج نیم‌دانه. بدون گوشت و كشمش. برای پركردن شكم. رفع گرسنگی. معلم‌ها می‌گویند تا فردا صبح كه بچه‌ها دوباره به مدرسه برگردند باید بوی همین نیم‌دانه هم رفته باشد، چون از روی بچه‌ها خجالت می‌كشند. بچه‌ها اغلب گرسنه‌اند و جز تكه‌ای نان خشك چیز دیگری با خود نمی‌آورند. خیلی از بچه‌ها همان نان را هم ندارند. خشك می‌آیند و خشك می‌روند. اما كودك بلوچ حیا دارد، حتی نمی‌داند كه می‌تواند به گرسنگی‌اش اعتراض كند. دنیا را ندیده كه بداند بعضی‌ها چه بروبیایی دارند. معلم‌ها این‌جا گاهی كه دست‌شان خالی نباشد، از شهر نان می‌خرند و به بچه‌ها تكه‌های بزرگ نان می‌دهند.

این‌جا سیستان‌وبلوچستان است. تكه‌ای فراموش‌شده. این‌جا دریا دارد. بندر دارد. كشتی دارد و دریایی انباشته از غذا و ثروت. كارخانه‌های سازنده تن‌ماهی دارد. كارگاه‌هایی برای ساخت كشتی و لنج. نخل دارد. میوه‌های گرمسیری عجیب‌وغریب و خوشمزه دارد. سوزن‌دوزی دارد. یك عالمه جاهای دیدنی دارد. می‌تواند گردشگر جذب كند. شغل درست شود. اما مردم فقیرند. كف‌دست‌شان یك مو هم ندارد. خانواده‌ای اگر پای‌شان هم به شهر رسیده، حاشیه‌نشین شده‌اند و انبوه زنان كارتن‌خواب كه با حال‌و‌روز تلخی، با صورت‌های بزك‌كرده، چون دلقكی گریان، كنار خیابان تن خود را به ارزانی می‌فروشند. این‌جا ایران است، استان سیستان‌وبلوچستان.