خورسوی كه وی را سیده خروسه نیز می نامند،آرامگاه خوری در هفت دغنان زیارتگاه اهالی منطقه است. در مقدمه ی دیوان پیر شرفشاه كه احتمالا در اواخر قرن نهم هجری كتابت شده است، او را خواهر امیره ساسان گسكر، خان قدرتمند اواخر قرن هشتم هجری گسكر وتوالش دانسته اند.داستان زندگی او اینطور آمده است كه پیر شرفشاه عارف هم عصر او روزی نزد امیره ساسان رفت و به او گفت: پروردگار مهر خوری سو را بر دل من نقش بسته و من دیوانه و شیفته ی او شده ام و حال او امانت حق است و باید حق را به حق سپاری. امیره ساسان در جواب او می گوید: ای شاه درویشان خواهر من پادشاه زاده است اگر او را به تو سپارم او را به كجا خواهی برد؟ آیا جای مشخصی داری؟
شرفشاه پاسخ داد كه من در”سویی سر” صاحب قصری هستم كه شایسته شاهی چون توست. امیره ساسان می گوید: تو برو ودرمحا خرفه كام در قصر خود منتظر باش كه من خوری سو را به نزد تو خواهم فرستاد. شرفشاه به سوی سر می رود. كومه ای از ساقه های “كرف” می سازد و در آن جا منتظر می نشیند. امیره ساسان به نزد خواهرش می رود و موضوع را به او می گوید و كسب تكلیف می كند، خوری سود در پاسخ می گوید: كه هر چه تو اراده كنی من من قبول دارم كه شادی حق تعالی سرنوشت مرا چنین كرده كه مرگ من در حضور شرفشاه باشد. امیره ساسان روز بعد خوری سو را برای شرفشاه نكاح بست و با وسایل كامل و یك راهنما، به جایی كه شرفشاه گفته بود فرستاد. راهنما در آن بیشه زار جز خار و خاشاك چیزی نیافتمگر كومه ای از سرخس كه شرفشاه در آن به زانوی تعبد فرو رفته بود و بزرگان و امراء كه به بدرقه ی شاهزاده خانم آمده بودند از بی خردی پادشاه كه شاهزاده خانمی بدان زیبایی را به پیش دیوانه ای فرستاده است، نگران و متعجب شدند.خوری سو را از اسب پیاده كردند و پیش شرفشاه بردند و گفتند اینك امانتی كه تو گفته بودی و حضرت امیره ساسان به پیش تو فرستاده به تو می سپاریم. شرفشاه گفت: به امیره ساسان بگویید خدا از تو راضی شد، زیرا كه ما از تو راضی شدیم. فقط راهنما و همین اسب كه خوری سو سوارش شده اس اینجا بمانند و خودش همچنان سر به زانو داشت. خوری سو داخل كومه شد و سلام كرد و گفت: ای شاه درویشان تو به برادرم گفته بودی كه در اینجا قصری در خور شاهان داری آیا قصر تو همین است؟
شرفشاه پاسخ داد: ای ماه تابان، عقل و فكر تو باید بهتر باشدآیا از زمانی كه به دنیا آمده ای دیده ای كه در این دنیای فانی به تختگاه حكومت و سلطنت رفته باشند؟خوری سو پاسخ داد: خیر!
و اما بسیار دیده ای كه از تختگاه به دنیاتی فانی رفته اند و خوری سو پاسخ داد:آری! شرفشاه گفت: كه عزیزتر از جانم ، تو در قصر خودت نشسته بودی و من هم در این بیشه زار و به زیر این درخت. باید بفهمی آن كه جمال بر من تابانید و تو را نصیب من ساخت چه كسی بوده است؟ اگر بدانی كه از عالم ارواح من و تو برای هم انتخاب شده ایم چنین سخنی به زبان نخواهی آورد و محبت همه چیز را آسان خواهد نمود. آنگاه خورسوی گفت: ای شاه درویشان چنین است. شرفشاه گفت: به خانه ات برگرد تا همین قدر كه حاضر شدی و آمدی و خود را به من سپردی ما تورا قبول كردیم. خورسوی گفت: من در خانه ی خودم بودم، اینك خانه ی من اینجاست باید كه نگكاه حقیقت برمن اندازی. شرفشاه گفت: از آن لحظه كه كه حق تعالی تو را به من سپرده است لحظه ای دلم از رخسارت خالی نیست .
پیر شرفشاه تا بدین لحظه نظر بر چهره و اندام ی نینداخته بود و همچنان سر به زانوی تعبد داشت. خورسوی گفت: حاضرم كه پیش تو شهید شوم كه باید تو حقیقت را برمن روشن سازی، كه مرگ یا زندگی من در دست توست! شرفشاه گفتن: گریبانت را بگشا…شرفشاه سر از زانوی تعبد برداشت نظری بر وی انداخت و سپس بر زانو زد. خورسوی كه از هیجان می لرزید به شرفشاه گفت: كه لرزه براندام من افتاده است…شرفشاه راهنما را طلبید و خورسوی را براسب سوار كرد و به خانه اش روانه ساخت. بامداد راهنما باز آمد ووخبرداد كه مرغ جان خوری سو از قفس پرواز نموده است.