مریم كریمی؛ جهانگرد و راهنمای ایتالیایی/ فارسی دور ایرانه. اون توی سفرهاش بیشتر از اینكه دنبال آثار باستانی مقصد، طبیعت خاص یا هایلایتهای مهم هر شهر باشه، دنبال دیدن مردمش هست و به گفتهی خودش؛ "در سفرهایم دختری هستم كه در جست و جوی منِ از دست رفتهاش آوارهی دنیا شده". مریم در سفرش به «ماداگاسكار» و «میاندریوازو» از تجربه زندگی آرام و بدون عجلهای میگوید كه در اتمسفر اون منطقه جریان داره. با ما همراه باشید تا با روایت مریم بیشتر از حال و هوای غالب بر ماداگاسكار بدونیم.

مریم محل و فضای عجیب اقامت در منطقهای مسكونی در ماداگاسكار رو اینطور توصیف میكنه: "حالا رسیدهایم میاندریوازو و توی یك لوج خوشگل جمع و جور اقامت داریم. طرفهای غروب است و ما قبل از رفتن به اتاقهایمان كه دور تا دور باغ كوچك لوج چیده شدهاند، شاممان را سفارش میدهیم. اینجا ماداگاسكار است و همه چیز «مورا مورا» پیش میرود. مورا مورا، تنها اصطلاح مالاگاسی بود كه توی این سفر یاد گرفتم. یعنی «یواش یواش» یعنی: حالا چه عجله ایه؟ یعنی: داداش این قدر هول زدی كجای دنیا رو گرفتی؟ پیاده شو با هم بریم. مورا مورا فلسفهی زندگی در ماداگاسكار است: این قدر برای هر چیزی هول نزنید. وقت برای زندگی زیاد است. البته كه این مورا مورا به مذاق ما كه خارج از این فضا زندگی میكنیم چندان خوش نیست و طول میكشد تا قبول كنیم حالا كه اینجاییم، یا باید بخشی از این فلسفه باشیم یا كه كلك اعصابمان كنده است."

اون در ادامه از درخواست شام و اهمیت یك گونه گاو در زندگی روزمره مالاگاسی میگوید: "این است كه طرفهای ساعت شش عصر شام سفارش میدهیم كه برای حدود هشت، هشت و نیم آماده باشد. در عوض خیالمان راحت است كه غذای ظهر را گرم نمیكنند بدهند به خوردمان. شاید هم تازه همان لحظه میروند شهر تا برایمان گوشت تازهی «زبو» بخرند و استیك كنند. گوشت «زبو» پر طرفدارترین گوشت توی ماداگاسكار است. یك نوع گاو كوهان دار كه نقش مهمی را در سفرهی مالاگاسی، كشاورزی مالاگاسی و صنایع دستی مالاگاسی ایفا میكند. استیك زِبو را معمولا در اسلایسهای كوچك آماده میكنند و با سبزیجات یا سیبزمینی سرخ شده سرو میكنند."

مریم درباره تجربه سربه هوایی و دیدن آسمان شب در نیمكره جنوبی میگوید: "شام مالاگاسی خوشمزه مان را در رستوران لوج كه از سه طرف به باغ ویو دارد و خنك و دلپذیر است میخوریم و بعد، خودمان را می سپریم به دو تا از بچههای گروه كه برایمان قصههای آسمان صاف و پرستارهی اینجا را میگویند. همان آسمان كه روزها آن قدر نزدیك و آن قدر پرحجم و آن قدر مهربان است، شبها مثل یك ملافهی نقرهكوب، مهربانانه به ما نزدیك میشود و ستارههایش را تعارف میكند. ستارههایی كه ما در نیمكرهی شمالی هیچ وقت فرصت دیدارشان را نداشتهایم. امیررضا و ساناز از بیگ بنگ میگویند و كوتولههای سرخ و سیاه و ابرهای ماژلانی و من به این میاندیشم كه چطور است كه ستارهی قطبی اینجا در نیمكرهی جنوبی دیده نمیشود و مردم اینجا چه گناهی كردهاند كه ستارهی قطبی ندارند تا راه شمال را راحتتر پیدا كنند؟ شبنشینیمان با آسمان را با رویای خبر گرفتن از ستارههایی كه فقط چند ده سال نوری با ما فاصله دارند به پایان میبریم و به اتاقهایمان میرویم تا خود را برای صبح زود و یك قایق سواری خیلی طولانی باحال آماده كنیم."
