محمد نادری ملقب به مملیكا؛ عاشق سفر كردن، ماجراجویی و عكاسیه. اون در شهریورماه ۱۳۶۵ به دنیا اومده و در دانشگاه مكانیك خونده و سالها در صنعت نفت و گاز مشغول به كار بوده. به صورت اتفاقی یك سایتی توسط همكاری به مملیكا معرفی و همین امر شروع آشنایی اون با سبكهای مختلف و متفاوت سفر میشه.
مملیكا زمانی تصمیم میگیره تا با دنیای مهندسی خداحافظی كنه و در همین حین به دنبال راهی بوده تا با خارجیهایی كه به ایران میان بیشتر ارتباط بگیره و آشنا بشه و از این طریق زبانش رو تقویت كنه، از این رو تجربیات خیلی خوبی در سایت كوچسرفینگ پیدا و با این سایت كلی برنامه اجرا و شركت میكنه. بعد از این دوران سفر میشه الویت اول و مهمترین بخش زندگیش. مملیكا در سفری كه به كشور مكزیك داشته، در سایت كوچسرفینگ درخواست عمومی میگذاره تا میزبانی پیدا كنه، با ما همراه باشید تا داستان جذاب و به یاد موندنی میزبان مملیكا و روایت اون رو درباره ایران و مهماننوازی یك ایرانی دغدغهمند طبیعت و فرهنگ بدونیم.
مملیكا از تجربه بینظیر و هیجانانگیز قبول كردن درخواستش در سایت كوچسرفینگ اونم توسط كسی كه به ایران سفر كرده اینطور میگه: "توی سایت كوچسرفینگ، برای شهر گوادالاخارا یك درخواست عمومی قرار داده بودم كه من در فلان تاریخ میام و اگر كسی دوست داره میزبان من بشه. یك خانم حدود ۶۰ ساله بهم پیام داد كه من چند سال پیش به ایران سفر كردم و خیلی خاطرات خوبی داشتم و مردم خیلی با من مهربان بودن. خوشحال میشم منزل من بیای و به رایگان میزبانت باشم چند روز. پروفایلش رو خوندم و دیدم خیلی اهل سفر هست و رفرنسهای زیاد و جالبی داره. قبول كردم. سومین شخصی بود كه در این شهر قرار بود خونشون بمونم. در یكی از بهترین نقاط شهر. یك منزل خیلی زیبا و بسیار تمیز و پر از سوغاتی و عكس از سفرها و زندگی ایشون. یك اتاق اختصاصی به من داده بود، یك حمام و دستشویی اختصاصی و كلید خونه و یك دوچرخه خیلی خوب در اختیار. توی این ۳ روز كل وعده های غذایی من رو مهمون كرد. به جز دو وعده املت كه من پختم و خیلی دوست داشت، بقیشو خودش پخت. غذاها همگی گیاهی و عاالی."
اون در ادامه از آشنایی بعضی عروسكها در خونهی میزبانش میگه و لحظات جالب و دلگرمكنندهای رو توصیف میكنه: "داستان این بود كه وقتی رسیدم خونشون، دیدم یك سری عروسك هست كه خیلی آشنا هست برام. دیدم پشتش فارسی نوشته. گفتم اینا رو از كجا خریدین؟ گفت توی سفر ایران یكی بهش داده. گفتم اسمش چی بوده ایشون؟ گفت افسانه. گفتم افسانه احسانی؟ چشماش گرد شد. فكرشو نمیكرد ما همدیگه رو بشناسیم. حتی فكرشو نمیكرد من داستان «عروسكهای بومی ایران» و پروژه «بقچه ایرانی» رو بشناسم.
بهش گفتم افسانه خانم از دوستان خیلی خوبم هست و حتی توی سمینار سفر در زمان كه بهمن ماه برگزار كردم به عنوان سخنران حضور داشت و نمایشگاه عروسكها رو نیز اونجا برپا كرد. عكسها رو كه نشون دادم بیشتر تعجب كرد و بعدش كلی ذوق كرد. دنیا خیلی كوچیكه واقعا. میگفت ایران بهترین كشوری بود كه رفتم و مردمش بهترین و مهربان ترین مردم بودن. تو این ۳ روز وقتی از ایران تعریف میكرد افتخار میكردم به كشور و مردم كشورم. یه چیزایی هم از مكزیك داد كه بفرستم برای افسانه خانم توی ایران كه سورپرایز شه. امیدوارم توی مسیرم كسی رو پیدا كنم كه ایران بره و اینها رو ببره چون خودم قصد دارم تا اطلاع ثانوی در قاره امریكا سفر كنم و ایران نمیام. از همه ایرانیهایی كه مهربونی هاشون رو با مهمانان ایرانی و خارجی به اشتراك میزارن تشكر میكنم، قدر خودتون رو بیش از پیش بدونید."
